در اوج نا امیدی دستت را فشردم و تو را به آغـ*وش کشیدم،
تمنای تو را جویا شدم همچو؛ چشمانی که در انتظار غروب لبخندهای توست.
حسرت تنها یادگاری است که از خاطرات تو برای من به جا مانده،
و نمیتوانم چیز دیگری را در میان دستهای خالی ماندهام، تماشا کنم.
از دست دادن تو،
مانند تماشای لحظهای بود که جانم از وجودم بیرون کشیده میشود و تو گویی این جانم بود که میرفت و مرا تنها در پشت سر جا میگذاشت.
غریبانه مرا تنها گذاشت.
«غزاله طباطبایی »